روزگاریست در این کوچه گرفتار توام
با خبر باش که در حسرت دیدار تو ام
گفته بودی که طبیب دل هر بیماری
پس طبیب دل من باش که بیمار تو ام

تا بپیوندد به دریا کوه را تنها گذاشت
رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت
هیچ وصلی بی جدایی نیست این را گفت و رود
دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت
هرکه ویران کرد ویران شد در این آتشسرا
هیزم اول پایهی سوزاندن خود را گذاشت
اعتبار سربلندی در فروتن بودن است
چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت
موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت
با صدفهایی که بین ساحل و دریا گذاشت
فاضل نظری